سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























روح‌پاره‌ها


یا سامع

حرف زدن برای من سخت‌تر از حرف نزدن است. حرف‌هایم باید از هزارتوی درونم عبور کنند تا به گوش مخاطبم برسند؛ مخاطبی که سال‌هاست برای من دفتری است ساده و بی‌شکل و آب و رنگ که با همه‌ی سکوت و یک‌نواختی‌اش، جای خودش را در دلم باز کرده است.

وقتی می‌خواهی از دنیایی حرف بزنی که از جنس این دنیا نیست، کلمات هم باید از جنس همان دنیا باشند، نه این دنیا. دنیای درونم را می‌بینم، می‌شنوم، حس می‌کنم، با لحظه‌لحظه‌اش درگیرم اما توصیفش... نه!

سکوت زبان من است. خیلی وقت‌ها جای من حرف می‌زند و چه خوب بیان می‌کند درونیاتم را. لب که باز می‌کنم، ده جمله‌ام می‌شود یک جمله، آن هم به سختی می‌شود فهمیدش! همین ده جمله، در سکوتم می‌شکند و می‌شود هزاران جمله و در جذری از زمان -اگر گوش شنوایی باشد- شنیده و فهمیده می‌شود.

***

به بچه‌ای می‌مانم که تازه زبان باز کرده و برای رساندن منظور خود از الفاظ مبهم و بی‌معنی کمک می‌گیرد. باید بزرگ شود و آن‌قدر به دهان مادر و پدرش نگاه کرده و کلمات آنها را تکرار کند تا بتواند حرفش را بزند.

من اما می‌خواهم بچه بمانم. نمی‌خواهم بزرگ شوم و کلمات دیگران را تکرار کنم. همین ادبیاتِ حرف زدن برایم خوشایندتر است و به خودم نزدیک‌تر، تا تقلید «دوستت دارم»ها و «تنهای تنهایم»ها. همان بهتر که مبهم و بی‌معنا باقی بماند این حرف‌های خاکسترشده و خاکسترهای خیس ِ اشک که باد فراموشی هم نمی‌تواند به چنگ بیاوردشان.

***

تلخی و شیرینی همیشه کنار هم هستند و با هم مفهوم می‌یابند. اینجا هم از این قاعده مستثنا نیست! خرده بر تلخی این کام مگیر... . تلخی اگر هست، زهر نیست؛ طعم تلخ شکلاتی است که شیرینی‌ش را هم دارد. همه را با هم باید بلعید! روزگار است دیگر...

پی‌نوشت: خدایا شکر که برای حرف زدن با تو نیازی به واسطه و زبان و جمله و این‌ها نیست...


نوشته شده در شنبه 90/12/27ساعت 3:57 صبح توسط سیده معصومه| نظرات ( ) |