روحپارهها
یا محول الاحوال بعد از 19 سال تحصیل و سر کلاس رفتن و شاگردی، نشستم توی خانه. روزها خیلی کسلکننده و خمیازهکشان میآیند و میروند. آدمها هم ساکت و سربهتو مشغول به کارند. لیست نوشته بودم از کارهایی که باید بکنم و مدتها پیش میخواستم انجامشان بدهم، اما انگار دستم به هیچ کاری نمیرود. *** یک چیزی هست که به نظرم از اختراعات این موجود دوپاست؛ آن هم اسمش هست: انگیزه! مسخره است! گاهی آنقدر بیدلیل و بدون توجیه دستم به کار نمیرود که دست به دامان این انگیزه میشوم! توی خانه چرخ میخورم و عقدهی این بیکاری و خانهنشینی را با فرچه سر موکت توی حیاط خالی میکنم و «گلستان» مشق میکنم و پرستیوی میبینم و آخر سر از بیانگیزگی (!) میروم روی مبل طبقهی پایین دراز میکشم و اجازه میدهم غصهی این روزها را «آریان» برایم رنگ خاطره بزند و آرام بکشاندم به روزهای پرتلاش دانشگاه... به «من»ی که تمام فکر و ذکرش درس بود و درس... *** فکر منطق و اصول فقه مدام نوک میزند به اعصابم که: "آهوی فکرت همچنان مجال جولان دارد و هوش و استعدادت آبی نیست که با بیکاری بگندد و به درد نخورد. بلند شو و کاری کن." عطش یادگیری زبان هم که سالهاست در جانم هست. نمیدانم کلاس زبان از پس من برمیآید یا نه! هر کلاسی که میروم، بعد از مدتی برایم خستهکننده میشود؛ آن هم فقط به خاطر اینکه ذهنم در بند نمیشود و کودکانه جلوی هر چیزی علامت سؤال میگذارد و واکنش دیگران چیزی نیست جز معادلهای محترمانهی این کلام: "ساکت! بس است!" *** این روزها از آنهایی شدهام که مدام غصهی خودشان را میخورند که: "تو حیف شدی و تو بهتر از اینها باید باشی و ناشناخته ماندی و لعنت به این روزگار و به این بخت و افسوس از سالهای رفته و بدا به حال آینده و چنین و چنان و...". آخرش هم داد میزنم سر خودم که: "ســـــــــــــــــاکت! سرم را بردی! به درک که چه بود و چه شد! گذشتهها گذشت. امروز را دریاب." و فوری کاغذ و قلم آماده میکنم و باز لیست مینویسم و روز از نو و روزی از نو! باز برمیگردم به بیانگیزگی و...! *** اصلا میدانی دردم از کجاست؟ از اینکه نمیتوانم درد اصلیام را بگویم! یا مُعطی مادرشدن حکایتی است بس غریب و ناگفتنی؛ حکایتی که باید از زبان یک مادر شنیدش. تنها اوست که لذت این «امانت» را چشیده و با سلولسلول وجودش حس کرده. اما همین لذت برای کسی که محروم است، میشود درد و مثل خوره، ثانیهبهثانیه از پای درمیآوردش و حالا... دردمند شدهام و داستان این دردِ بهظاهر تازه، این روزها به اوج خودش رسیده است. روز یکشنبه بود و مادری و کودکش، که خیلی هم شیرین و خوشرو بود. نمیتوانستم چشم ازش بردارم. توی دلم میگفتم چه میشد این بچهی من بود و من الان بهجای این مادر، در آغوشش میکشیدم و تمام مهر و عاطفهام را نثار آن چشمان زیبا و معصومش میکردم، که حالا... نمیدانم بگویم سرکش و عجیب یا نه؛ چون نه سرکش است و نه عجیب. فقط چون زودتر از موعد در وجودم جای گرفته، هم سرکش است و هم عجیب. چیزی توی گلویم مچاله میشد و لرزشی به جانم افتاده بود. میدانستم این حس سرکش، همان حس مادرشدن است که از مدتها پیش در درونم ریشه دوانده و ذرهذره قد کشیده که حالا... معصومه همکلاسیام بود. پسرش دارد میرود سوم دبستان، با اینکه خودش دو سال از من بزرگتر است. آن روزها از «مهدی» و نوع رفتار و تعامل با او صحبت میکرد و من هر دفعه از برق چشمانش دلم میلرزید و حالا... وقتی نوشت: «26 سال» یاد خودم افتادم که تا چندوقت دیگر پروندهی سال 25م عمرم بسته خواهد شد. و این 26سالگی یک آن، چنان برایم پررنگ شد که خاطرهی این 10 سال رفتوآمدها گـَردی روی دلم نشاند. فکر اینکه من هم میتوانستم زودتر از اینها این دوران را پشت سر بگذارم و الان گرمای تن فرزندی را روی دستهایم حس کنم، در وجودم غوغایی بهپا کرد، اما حالا... حالا یاد قیصر افتادهام که میگفت: بیدرد و بیغم است، چیدن رسیده را پینوشت: خدایا... چه میشود مرا...؟ یا محیی خانهی چشم مقدس است. جای تصویر هر کسی نیست. هر کسی دیدن ندارد. خانهی گوش هم مقدس است. هر صوت و نوایی در آن راه ندارد. هر دو مقدس هستند و هر دو دروازههای قلب. «قلبُ المؤمن عرشُ الرحمان» ... پینوشت: خدایا... سالهاست در مرگ معصومیت خودمان عزاداریم. عیسای زمان کو؟
عجب دور بیمزه و بیهودهای!
کاش بود کسی که میتوانستم بهش بگویم چهام است... کسی که انگشتش را زیر چانهام بگذارد و سرم را بگیرد بالا و با محبت چشمانش، اطمینان بریزد توی قلبم و حرفهایم را نگفته، از غم نگاهم برباید...
از قلب همان برون تراود که در اوست!
پ.ن: خداوند حال هیچ قومی را تغییر نمیدهد تا آنکه حال خود را تغییر دهند.
سورهی رعد، آیهی 11
خامیم و درد ما، از کال چیدن است...
بعضیها نامحرمند؛ چه همجنس و چه ناهمجنس؛ چه محرم و چه نامحرم.
نامحرم است آنکه دلش، روحش و تمام وجود و عوالمش با تو غریبه است...
نامحرم و ناپاک که قدم گذاشت، سیاهیاش مینشیند به قلب و نامش میشود گناه.
بعضی صداها به دل و روح و وجود تو نامحرم هستند.
نامحرم و ناپاک که وارد شد...
هر آنچه وارد شد، اثرش بر قلب میماند و...
و
«ما جعل اللَّه لِرجلٍ مِن قلبَینِ فی جَوفه»
جمال شد برای فاطمه. فاطمه شد برای جمال.
جمال شد دنیای فاطمه. فاطمه شد... نه! فاطمه دنیای جمال بود.
محبت من دارایی تو. محبت تو دارایی من.
همهی من برای تو. همهی تو برای من.
...
معاملهی خوبی است. دو طرفش سود دارد. فقط...
فقط انگار من میمانم و رفیقی که دیگر باید از دور نظارهگرش باشم!
این بار فکر میکنم چه خودخواه شدهام.
شاید هم قلمِ یاد توست که زخمهای این چندسالم را پُررنگ میکند
و زجر ِاینها پُردردوآه از ظلمت چشمانم میزند بیرون؛
چشمان این تنِ...
تن دادهام به فقر و نداری؛ به نداشتن تو؛ تو و لحظههای تو و تو.
تن دادهام به پرواز توی این قفس. و به جنگ با میلههایش.
تن دادهام به زمینی نبودن. به سرو بودن.
با چشمان و دستان نه، با همهی وجود به بالا نگریستن؛
به مبدأ و مقصدم.
تن دادهام به «لایملک الا الدعاء» بودن...
به اینکه تنهایی و تنهایی و خلوت و جلوتم برای اوست.
غیر از این، «نیست»م و نا«بود».
ربط این خطها و اتصال این کلمهبهکلمه درد را فقط من میدانم و او.
اینکه فاطمه هم... فاطمه هم... فاطمه هم...
رفت... عاشق شد و رفت... بهدست آورد و رفت...
و اینکه من...
تنها ماندنم غصه ندارد. بیتو ماندنم...
سالهاست همه چیزم آبستن این بیتویی است
و چهار درد آخرش به جانم و مولودش هم «بیمن»ی؛
همان که بارها خواستمش.
این «تو»ی من با بقیهی «تو»ها فرق میکند.
«تو»ی من توی سینهاش «او» را دارد!
میبینی؟
تن دادهام به...
«تن» دادهام به...
«لا...»!
تمام راهها میرسد به فناء.
جمالها و فاطمهها بهانهاند
که قلبهایمان را آشنا کنیم به عشق.
و بو بکشد تا برسد به عاشق و معشوق اصلی.
قلبم چرکین است و بویش گم میکند ردّ مقصدم را. طبیبم...
زلیخا میگفت: "طبیب من کس دیگریست، که او هم از بیمار خود بیخبر است..."
طبیب من اما «کس»ی است که «دیگری» و «بیخبری» ندارد.
زخمهایم چرکآلودهاند. بوی این تعفن مشام جانم را میآزارد.
زجر این روزهایم سوزش نیشتر طبابت اوست.
میبینی؟ رام و آرام، «تن» دادهام به...
من هم روزی خواهم پرید.
روزی،
تن که نه،
«هست» میدهم تا «نیست» شوم.
نیستی عالمی دارد برای خودش!
این را وقتی میگویی «فقط خدا» حس میکنم...
به امید آن روز...
پینوشت: اینجا «دردپاره» نیست. «روحپاره» است. روحم دردآمیخته است، چه کنم؟
بیدرد خریدار ندارد. بال ندارد. عشق ندارد. هیچ دارد. هیچ!
خوشا دردی که درمانش تو باشی... الهی...