روحپارهها
یا مُعطی مادرشدن حکایتی است بس غریب و ناگفتنی؛ حکایتی که باید از زبان یک مادر شنیدش. تنها اوست که لذت این «امانت» را چشیده و با سلولسلول وجودش حس کرده. اما همین لذت برای کسی که محروم است، میشود درد و مثل خوره، ثانیهبهثانیه از پای درمیآوردش و حالا... دردمند شدهام و داستان این دردِ بهظاهر تازه، این روزها به اوج خودش رسیده است. روز یکشنبه بود و مادری و کودکش، که خیلی هم شیرین و خوشرو بود. نمیتوانستم چشم ازش بردارم. توی دلم میگفتم چه میشد این بچهی من بود و من الان بهجای این مادر، در آغوشش میکشیدم و تمام مهر و عاطفهام را نثار آن چشمان زیبا و معصومش میکردم، که حالا... نمیدانم بگویم سرکش و عجیب یا نه؛ چون نه سرکش است و نه عجیب. فقط چون زودتر از موعد در وجودم جای گرفته، هم سرکش است و هم عجیب. چیزی توی گلویم مچاله میشد و لرزشی به جانم افتاده بود. میدانستم این حس سرکش، همان حس مادرشدن است که از مدتها پیش در درونم ریشه دوانده و ذرهذره قد کشیده که حالا... معصومه همکلاسیام بود. پسرش دارد میرود سوم دبستان، با اینکه خودش دو سال از من بزرگتر است. آن روزها از «مهدی» و نوع رفتار و تعامل با او صحبت میکرد و من هر دفعه از برق چشمانش دلم میلرزید و حالا... وقتی نوشت: «26 سال» یاد خودم افتادم که تا چندوقت دیگر پروندهی سال 25م عمرم بسته خواهد شد. و این 26سالگی یک آن، چنان برایم پررنگ شد که خاطرهی این 10 سال رفتوآمدها گـَردی روی دلم نشاند. فکر اینکه من هم میتوانستم زودتر از اینها این دوران را پشت سر بگذارم و الان گرمای تن فرزندی را روی دستهایم حس کنم، در وجودم غوغایی بهپا کرد، اما حالا... حالا یاد قیصر افتادهام که میگفت: بیدرد و بیغم است، چیدن رسیده را پینوشت: خدایا... چه میشود مرا...؟
خامیم و درد ما، از کال چیدن است...